داخل گردیدن. وارد شدن: نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانش بازآمدن. ابوشکور. به دروازۀ شهر درون شده، به خانه بازشدند. (تاریخ بیهقی). دیو و فرشته به خاک و آب درون شد دیو مغیلان شد وفریشته زیتون. ناصرخسرو. سپس دین درون شو ای خرگوش که به پرواز بر شده ست عقاب. ناصرخسرو. فرود آمد رقیبان را نشان داد درون شد باغ را سرو روان داد. نظامی
داخل گردیدن. وارد شدن: نشاید درون نابسغده شدن نباید که نتوانش بازآمدن. ابوشکور. به دروازۀ شهر درون شده، به خانه بازشدند. (تاریخ بیهقی). دیو و فرشته به خاک و آب درون شد دیو مغیلان شد وفریشته زیتون. ناصرخسرو. سپس دین درون شو ای خرگوش که به پرواز بر شده ست عقاب. ناصرخسرو. فرود آمد رقیبان را نشان داد درون شد باغ را سرو روان داد. نظامی
عبارت است از معدوم نمودن موجودات زنده و یا فرمانهایی که در مایعات و یا در سطح اشیاء موجود هستند. مایعات و یا اشیاء را بدو روش زیر میتوان سترون کرد: 1- با وسیلۀ فیزیکی. 2- با روش های شیمیایی. در مورد سترون کردن با وسایل فیزیکی از گرمای خشک و گرمای مرطوب و یا گرمای منقطع استفاده میکنند. رجوع به کارآموزی داروسازی جنیدی ص 47 ببعد شود
عبارت است از معدوم نمودن موجودات زنده و یا فرمانهایی که در مایعات و یا در سطح اشیاء موجود هستند. مایعات و یا اشیاء را بدو روش زیر میتوان سترون کرد: 1- با وسیلۀ فیزیکی. 2- با روش های شیمیایی. در مورد سترون کردن با وسایل فیزیکی از گرمای خشک و گرمای مرطوب و یا گرمای منقطع استفاده میکنند. رجوع به کارآموزی داروسازی جنیدی ص 47 ببعد شود
بستوه شدن. بجان آمدن. بتنگ آمدن. عاجز شدن. ناتوان شدن: همی رفت گشتاسب تا پیش کوه یکی نعره زد کاژدها شد ستوه. فردوسی. هم اندر زمان تندبادی ز کوه بر آمد که شد نامور زآن ستوه. فردوسی. ولی رسمی میکردند تا رعیت بستوه شد و بفریاد آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 438). و هر دو لشکر ستوه شدند پس صلح کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی). الیاس ستوه شد و بر ایشان دعا کرد و پنهان شد. (مجمل التواریخ). چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه بدو گفت خورشید شد سوی کوه. نظامی. پای مسکین پیاده چند رود کز تحمل ستوه شد بختی. سعدی
بستوه شدن. بجان آمدن. بتنگ آمدن. عاجز شدن. ناتوان شدن: همی رفت گشتاسب تا پیش کوه یکی نعره زد کاژدها شد ستوه. فردوسی. هم اندر زمان تندبادی ز کوه بر آمد که شد نامور زآن ستوه. فردوسی. ولی رسمی میکردند تا رعیت بستوه شد و بفریاد آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 438). و هر دو لشکر ستوه شدند پس صلح کردند. (فارسنامۀ ابن البلخی). الیاس ستوه شد و بر ایشان دعا کرد و پنهان شد. (مجمل التواریخ). چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه بدو گفت خورشید شد سوی کوه. نظامی. پای مسکین پیاده چند رود کز تحمل ستوه شد بُختی. سعدی
بیرون شدن. بیرون رفتن. خارج شدن. خارج گشتن: زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون. کسائی. چو کاوه برون شد ز درگاه شاه بر او انجمن گشت بازارگاه. فردوسی. ز درگاه ماهوی شد چون برون دو دیده پر از آب و دل پر ز خون. فردوسی. گرازه برون شد ز پیش سپاه خبر شد به اغریرث نیکخواه. فردوسی. زین در چو درآیی بدان برون شو در سرّ چنین گفت نوح با سام. ناصرخسرو. ناتام درین جایت آوریدند تا روزی از اینجا برون شوی تام. ناصرخسرو. ز چراگاه جهان آن شود ای خواجه برون که به تأویل قران بررسد از چون و چراش. ناصرخسرو. آمد بگوش من خبر جان سپردنش جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر. خاقانی. یکی روز پنهان برون شد ز کاخ ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ. نظامی. خانه خالی کرد شاه و شد برون تا بپرسد از کنیزک اوفسون. مولوی. تا غلاف اندر بود با قیمت است چون برون شد سوختن را آلت است. مولوی. بار دیگر ما به قصه آمدیم ما ازین قصه برون خود کی شدیم ؟ مولوی. ابریق گر آب تا به گردن نکنی از لوله برون شدن تقاضا نکند. سعدی. نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. گفتا برون شدی به تماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد، رو. حافظ. - از شماره برون شدن، بی حد و حصر گشتن: فضل ترا همی نبود منتهی پدید آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست ؟ فرخی. - از گوش برون شدن، فراموش شدن. از یاد رفتن: برون نمی شود از گوش آن حدیث تو دانی حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی. انوری. - از یادبرون شدن، فراموش گشتن: نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد. سعدی
بیرون شدن. بیرون رفتن. خارج شدن. خارج گشتن: زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون ز حلق مرغ بساعت فروچکیدی خون. کسائی. چو کاوه برون شد ز درگاه شاه بر او انجمن گشت بازارگاه. فردوسی. ز درگاه ماهوی شد چون برون دو دیده پر از آب و دل پر ز خون. فردوسی. گرازه برون شد ز پیش سپاه خبر شد به اغریرث نیکخواه. فردوسی. زین در چو درآیی بدان برون شو در سِرّ چنین گفت نوح با سام. ناصرخسرو. ناتام درین جایت آوریدند تا روزی از اینجا برون شوی تام. ناصرخسرو. ز چراگاه جهان آن شود ای خواجه برون که به تأویل قران بررسد از چون و چراش. ناصرخسرو. آمد بگوش من خبر جان سپردنش جانم ز راه گوش برون شد بدان خبر. خاقانی. یکی روز پنهان برون شد ز کاخ ز دلتنگی آمد به دشتی فراخ. نظامی. خانه خالی کرد شاه و شد برون تا بپرسد از کنیزک اوفسون. مولوی. تا غلاف اندر بود با قیمت است چون برون شد سوختن را آلت است. مولوی. بار دیگر ما به قصه آمدیم ما ازین قصه برون خود کی شدیم ؟ مولوی. ابریق گر آب تا به گردن نکنی از لوله برون شدن تقاضا نکند. سعدی. نام نکوئی چو برون شد ز کوی در نتواند که ببندد بروی. سعدی. گفتا برون شدی به تماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد، رو. حافظ. - از شماره برون شدن، بی حد و حصر گشتن: فضل ترا همی نبود منتهی پدید آنرا که از شماره برون شد چه منتهاست ؟ فرخی. - از گوش برون شدن، فراموش شدن. از یاد رفتن: برون نمی شود از گوش آن حدیث تو دانی حدیث اسب نباشد برون ز گوش سپاهی. انوری. - از یادبرون شدن، فراموش گشتن: نه آن دریغ که هرگز بدررود از دل نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد. سعدی
برگشتن. واژگون شدن، دگرگون شدن. تغییر کردن: بندۀ ترکان شدند بار دگر نجم خراسان چو نخل وارون شد. ناصرخسرو. ز خشم تو وارون شود خصم والا ز عفو تو والا شود بخت وارون. سوزنی
برگشتن. واژگون شدن، دگرگون شدن. تغییر کردن: بندۀ ترکان شدند بار دگر نجم خراسان چو نخل وارون شد. ناصرخسرو. ز خشم تو وارون شود خصم والا ز عفو تو والا شود بخت وارون. سوزنی
برون شدن. خارج گشتن. خارج گردیدن. خروج. برون رفتن: اندر آمد مرد با زن چرب چرب گنده پیر از خانه بیرون شد به ترب. رودکی. ای شعیب با اهل حق از میان ایشان بیرون شو. (قصص الانبیاء ص 95). فرمان خدا چنین است که از زمین مصر بیرون شوید. (قصص الانبیاء ص 119). چادر بسر آورد و فروبست سراویل بیرون شد و این قصه بنظمم سمر آمد. سوزنی. گفت چون بیرون شدی از شهر خویش درکدامین شهر میبودی تو بیش. مولوی. رجوع به برون شدن شود. ، درون رفتن. دررفتن: شو بدان کنج اندرون خمی بجوی زیر او سمجی است بیرون شو بدوی. رودکی. ، رهائی یافتن. نجات یافتن. خلاص یافتن: بدانست کو موج خواهد زدن کس از غرق بیرون نخواهد شدن. فردوسی. هر که را باشد ز یزدان کار و بار یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار. مولوی. دانی چرا نشیند سعدی بکنج خلوت کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد. سعدی. ، منقضی شدن. بگذشتن: او (خدای تعالی) داند که منتهای این جهان چند است و کی بیرون شود. و رستخیز کی بود. (ترجمه طبری بلعمی). چون ماه رمضان بیرون شد مرا بمجلس خواند و با سلطان ندیم کرد. (چهارمقاله)، دور شدن: چو بیرون شد از کاروان یکدو میل به پیش آمدش سنگلاخی مهیل. سعدی. ، کنایه از هلاک شدن. مردن: چوبیرون شود زین جهان شهریار تو خواهی بدن زو مرا یادگار. فردوسی. ، مبرّی شدن. پاک و منزه شدن: خردمند گوید که مرد خرد بهنگام خویش اندرون بنگرد شود نیکی افزون چو افزون شود وز آهوی بد پاک بیرون شود. ابوشکور. ، خروج کردن. (یادداشت مؤلف). - از خود یا خویشتن بیرون شدن، از جا دررفتن. خشمناک گشتن. غضب آوردن. (یادداشت مؤلف) : چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو. شرف شفروه. بر او خواندم سراسر قصۀ شاه چنان کز خویشتن بیرون شدآن ماه. نظامی. - ، دل از دست دادن. شیفته شدن. - ازدست بیرون شدن، از دست رفتن. خارج شدن از اختیار: چوکار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم. چو پای از جاده بیرون شد چه منع از رفتن راهم. سعدی
برون شدن. خارج گشتن. خارج گردیدن. خروج. برون رفتن: اندر آمد مرد با زن چرب چرب گنده پیر از خانه بیرون شد به ترب. رودکی. ای شعیب با اهل حق از میان ایشان بیرون شو. (قصص الانبیاء ص 95). فرمان خدا چنین است که از زمین مصر بیرون شوید. (قصص الانبیاء ص 119). چادر بسر آورد و فروبست سراویل بیرون شد و این قصه بنظمم سمر آمد. سوزنی. گفت چون بیرون شدی از شهر خویش درکدامین شهر میبودی تو بیش. مولوی. رجوع به برون شدن شود. ، درون رفتن. دررفتن: شو بدان کنج اندرون خمی بجوی زیر او سمجی است بیرون شو بدوی. رودکی. ، رهائی یافتن. نجات یافتن. خلاص یافتن: بدانست کو موج خواهد زدن کس از غرق بیرون نخواهد شدن. فردوسی. هر که را باشد ز یزدان کار و بار یافت بار آنجا و بیرون شد ز کار. مولوی. دانی چرا نشیند سعدی بکنج خلوت کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد. سعدی. ، منقضی شدن. بگذشتن: او (خدای تعالی) داند که منتهای این جهان چند است و کی بیرون شود. و رستخیز کی بود. (ترجمه طبری بلعمی). چون ماه رمضان بیرون شد مرا بمجلس خواند و با سلطان ندیم کرد. (چهارمقاله)، دور شدن: چو بیرون شد از کاروان یکدو میل به پیش آمدش سنگلاخی مهیل. سعدی. ، کنایه از هلاک شدن. مردن: چوبیرون شود زین جهان شهریار تو خواهی بدن زو مرا یادگار. فردوسی. ، مبرّی شدن. پاک و منزه شدن: خردمند گوید که مرد خرد بهنگام خویش اندرون بنگرد شود نیکی افزون چو افزون شود وز آهوی بد پاک بیرون شود. ابوشکور. ، خروج کردن. (یادداشت مؤلف). - از خود یا خویشتن بیرون شدن، از جا دررفتن. خشمناک گشتن. غضب آوردن. (یادداشت مؤلف) : چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو. شرف شفروه. بر او خواندم سراسر قصۀ شاه چنان کز خویشتن بیرون شدآن ماه. نظامی. - ، دل از دست دادن. شیفته شدن. - ازدست بیرون شدن، از دست رفتن. خارج شدن از اختیار: چوکار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم. چو پای از جاده بیرون شد چه منع از رفتن راهم. سعدی